روزی به عزراعیل فرمان رسید كه جان پادشاهی قدرتمند را بگیر و چنین شد.در آن حال فرشته گان به عزراعیل عرض كردند:تا كنون شده جان انسانی را بگیری و نارحت شوی؟عزراعیل گفت:روزی در بیابانی سوزان كودكی شیر خوار با مادر خود راه گم كرده بودند.فرمان رسید جان مادر را بگیر و كودك را رها كن.چنین كردم،در آن حال دلم به حال آن كودك سوخت. فرشتگان عرض كردند:ای عزراعیل این پادشاه قدرتمند كه جانش را گرفتی همان كودكی بود كه در بیان تنها رها كردی....
نظرات شما عزیزان:
علیرضا
ساعت12:43---6 خرداد 1390
سلام حسین مطالب خوبی تو وبلاگت گذاشتی . پیشنهاد میدم که فونت متن هات رو THOMA و سایز رو 2 یا 3 قرار بده که زیبا تر بشه . خوب اگر خواستی پیش منم بیا و داستان های من هم بحون . alirezael1.mihanblog.com